کتاب کهکشان نیستی به قلم محمد هادی اصفهانی برای اولین با ر در سال 1399 منتشر شد. این کتاب بر اساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبائی نوشته شده و روایتی است که زندگی او را به زیبایی تشریح میکند. نویسنده داستان را از جوانی مرحوم قاضی و در سن 27 سالگی او آغاز کرده است. همه چیز از سفر آیت الله قاضی به سفر نجف شروع میشود و تا پایان عمر پربرکت او را در بر میگیرد.
این اثر شامل 75 بخش است که هریک از آنها با آیهای از قرآن آغاز میشود. اگر چه داستان ساختهی ذهن نویسنده است اما تلاش شده است تا این مستندات و وقایع حقیقی زندگی آیت الله قاضی طباطبائی حفظ شود و تصویر درستی از زندگی، دستاوردها و ارزشهای بزرگ و مهم خلق شده توسط ایشان به مخاطبین نشان داده شود. در انتهای کتاب، بخشهایی تحت عنوان سفارشها، دستورات و منابع و مستندات آورده شده است. این بخشها به خواننده کمک زیادی در شناخت ایشان خواهد کرد.
این کتاب تنها به زندگی مرحوم آقای قاضی خلاصه نمیشود، یعنی فضای نجفاشرف را تقریباً در آن سده و حتی چند سال قبل تر از آن_ برای ما به تصویر میکشد، نویسنده این کتاب به اسنادی که فقط مربوط به مرحوم قاضی بود اکتفا نکرده و خوانندگان بعد از خواندن کتاب متوجه خواهند شد که با بسیاری از اولیاء الهی و ظرائف فکری و شخصیتی آنها آشنا شدهاند. در واقع از مکتب ملاحسینقلی تا آقای بهاری ، سید احمد کربلایی حتی سیدجمال الدین گلپایگانی و علما و عرفای دیگر در این کتاب حاضرند و شما روایت داستان را از دیدگاه آنها خواهید خواند و این امر موجب میشود خواننده از زوایای مختلف با فضای فرهنگی و سیاسی و معنوی نجف اشرف هم نشین باشد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب! اما گویا آدم ها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر، آب بیشتر و جای بیشتر. آدم هایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند. هرکدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی میکردند. چقدر عالمشان حقیر بود. وقتی به من می رسیدند، دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلس هایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه میرسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند.
آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه میشد. وقتی آدمها میآمدند. آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند. حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت، همه جا تاریک به نظر می آمد.
ابتدای محله مشراق، منتهی به ورودی باب شیخ طوسی، جای بساط من بود؛ زیرانداز پاره ای و لباسی کهنه. با
متکایی رنگ و رورفته که کمک میکرد تا همان جا بساطم را پهن کنم و بخورم و بخوابم. احدی حق نداشت
سلطنتم را تصاحب کند.
گداهای دیگر میدانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم گداهای بی مقدار تازه کار لایق محل های پر رفت و آمد نیستند.
به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشه ای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. وقتی آدم ها دست در جیبشان میکنند، باید شروع کنی به دعا کردن برایشان. باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد.
با همهی این اوصاف آدمها با هم فرق داشتند. بسیاری که کمک میکردند، از من گداتر بودند. دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در میآورد و در آخر با منت، خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و میرفت و از بادی که به غبغب داده بود، معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده!
کتاب کهکشان نیستی در 560 صفحه و با شابک 9786229599556 در فروشگاه نشر هادی موجود و قابل تهیه است.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.