در کتاب فانوس حرم میخوانیم:
«دایی، کجا میری؟ باز که رفتی؟ دایی جون …
– شما بازی کنید من میام.
باز ما را وسط کوچه رها کرد و رفت. صدای اذان که میآمد هر کاری داشت رها میکرد و میرفت. سن زیادی نداشت. دایی ۱۲ ساله بود و من پنج سال از او کوچکتر بودم. خانههای ما روبروی هم بود. بیشتر مواقع با هم بودیم و همین باعث شده بود خیلی به هم وابسته باشیم. تابستانها، دایی محسن روزی نیم کیلو انجیر از مغازه بابا بزرگ میگرفت و آب انجیر درست میکرد و جلوی همان مغازه بابا بزرگ بساط میکرد. من هم تا شب کنارش مینشستم. هر وقت تشنه میشدم دایی یک لیوان آب انجیر خنک به من میداد که داخلش چهار یا پنج تا انجیر بود. اول آبش را میخوردم و بعد هم آرام آرام انجیرها را میخوردم و طوری میخوردم که دیرتر تمام شود.»
کتاب فانوس حرم در 120 صفحه و به همت انتشارات شهید ابراهیم هادی تهیه، تدوین و روانهی بازار نشر شده است.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.